داستانهای شیرین از بهلول
بهلول در نزد خلیفه
روزی بهلول پیش خلیفه((هارون الرشید)) نشسته بود،جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند،طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. دراین هنگام صدای شیعۀ اسبی از اصطبل بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو به بین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد.بهلول رفت و برگشت و گفت:این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای . زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند.
یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»
زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟
گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند.
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .
آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !
آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت . از این سه قسم زن ، یک قسم آن ، کاملا در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی های آن برای تو . و قسم دیگر ، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست . ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد . حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند .
عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد . ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود . از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت: بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن . عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت: آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد ، دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود . و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ، بیوه زن فاقد فرزند است . ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد، زیرا وجود این فرزند ، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد . حالا که این حرفها را شنیدی ، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند . این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت .
آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم . خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم . عاقل دیوانه نما می گوید: زود سئوالت را بیان کن . مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم ، چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟ پاسخ می دهد: این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت ) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ، ولی دست از سرم برنداشتند ، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم .
حال به باطن داستان نیز مقداری توجه می کنیم . این داستان می گوید که وقتی عقل جزئی ، حجاب روح شود ، دست در دیوانگی باید زدن . چنانکه وقتی سئوال کننده از آن عاقل مجنون نما می پرسد که تو با این عقل و ادب چرا همچون کودکان و دیوانگان رفتار می کنی؟ جواب می دهد: شماری از اوباش می خواهند مرا قاضی شهر کنند و چون عذر مرا نمی پذیرند خویشتن را به دیوانگی زده ام . پس برای حفظ پاکی درون و عدم آلایش روح ، گاه باید عقل در سودای جنون در باخت . این گونه عاقلانِ دیوانه وش را بهلول گویند .
حمام رفتن بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....
این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
داستان کلوخ
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت
سوال هارون درباره امین و مامون
آورده اند که روزی بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید :بهلول کجا میروی ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم . هارون گفت :من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل باشی می توانی همراه من بیایی .بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون برای چند دقیقه اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت :
امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کو دن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیاربافراست و زیرک و چیز فهم . هارون قبول ننمود .
آموزگار کاغذی زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چنددقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جای خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :تو را چه می شود که چنین متفکری ؟
مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه کاغذی بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است .در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟امین جواب داد : چیزی حس نمی کنم . آموزگار لبخندی زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین ومامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو . بهلول گفت :
ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است . جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار وشهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرک می شود و سبب دوم چنانچه زن وشوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرک و باهوش و قوی می شود چنانچه این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت میوه دیگرپیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ واسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوی و چالاک می باشد .
بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوی می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادی غریب وبا خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .
خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل حرف بهلول را تصدیق نمود